همان سال های ورود به دبیرستان است که اگر فرصت طلایی و پول بادآورده گیرمان می آمد سری به سینما کریستال و متروپل و مولنژور- و سالها بعد به سينما آسيا و سينما فرهنگ- ميزديم و دو ساعتي به تماشاي فيلم مينشينم. فيلم: ضربت، دلهره، فرياد نيمه شب از آن فيلمهايي بودند كه فكر تماشاي آنها و صحبت سه چهار ساعتي در بارهشان پس از بيرون آمدن از سينما، هميشه تو مغزمان بود. آرتيست معروف اين فيلمها آرمان بود و رضا بيكايمانوردي. آرمان، اسم اصلياش آرمائيس هوسپيان بود كه ساموئل خاچيكيان اوّل او را در فيلم «دختري از شيراز» شركت داد. آرمان پيش از آن همراه خاچيكيان و واعظيان و آقاماليان در باشگاه آرارات- باشگاه ارامنۀ تهران ـ بارها روي صحنه رفته بود. سالها قبل از آن هم در كفّاشي طوطي در تهران كار ميكرد. بيكايمانوردي هم، مادرش در سفارت آمريكا در تهران كار ميكرد، شغل رانندگي را در اينجا از اين بابت به دست آورد. به كشتي كج و ورزشهاي رزمي علاقه داشت و تبحّري در آنها كسب كرده بود، وارد سينما شد، بعد در فيلمهاي كمدي در نقشهاي دلقك بزنبهادر ظاهر ميشد. عاقبت خوشي در انتظارش نبود، آخر عمري به آمريكا پناه برد و به كار رانندگي كاميون بينشهري مشغول شد. گفته اند از ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۷ (در مدّت هفت سال) هفتاد و دو فيلم بازي كرد؛ ـ ماراتن فيلمسازي و هنرپيشگي! او از پركارترين هنرپيشگان پيش از انقلاب ايران است. ايرج قادري ميگويد: پس از پايان صحنهاي از فيلم او را بالاي درختي ديدم. پرسيدم آنجا چه كار ميكني؟ گفت صحنهاي از فيلم ديگر را بازي ميكنم. در ۲۰۰۴ در آريزوناي آمريكا درگذشت. بعد از انقلاب هم با بازي اش در فيلم راهي به سوي خدا ساختۀ جلال مهربان مخالفتي نشد ولي پس از آماده شدن فيلم به دليل حضور وي در آن هرگز به نمايش در نيامد. البتّه درآن روزگار به جز فيلمهاي فارسي كه ذكري از آنها كردم، بودند فيلمهاي خوب اروپايي يا آمريكايي كه از روي رمانهاي بزرگ كارگردانهاي حرفهاي و خلاق ساخته بودند: از جمله «از اين جا تا ابديّت» كه فرد زينهمان كارگردان صاحبنام آمريكا آن را در سال ۱۹۵۳ (پنج سال بعد از تولّد من) از روي رماني مشهور به همين نام از نويسندۀ بزرگ انگليس، جيمزجويس ساخته بود كه هنرپيشههايي چون: برت لنكستر، مونتگمري كليف، فرانك سيناترا و ارنست بورگناين در آن به نحو شايستهاي درخشيدند. اگرچه آن روزها آن طور كه بايد و شايد دريافت كلّي از ديدن اين جور فيلمها نداشتيم، با اين همه روزها و شايد هفتهها غرق در افكار و آلام خويش بوديم كه به يك وسيلهاي به فيلم مربوط ميشد. اصلاً سینما رفتن ما آن روزها خودش عالمی داشت برای مان خاتون. وقتی توی تاریکی می نشستیم و نور اتاقِ آپاراتچی از بالای سرمان رد می شد و تصویری بزرگ روی پرده می افتاد روح از تن مان می پرید بیرون. حالی به حالی می شدیم که بی سابقه بود برای مان آن روزها مَهی. سرمست اعجاز و تعجّب کودکانه، در آسمان ها سیر می کردیم. بازی «جانی وسیمولر» در نقش تارزان هرگز از یادم نمی رود. نه من، همۀ جوانان شیفته و واله حرکت های محیّرالعقول تارزان بودیم که از بچّگی در جنگل بزرگ شده بود، از شیرمیمون تغذیه کرده بود… دوستی تارزان با گوریل ها و گرگ ها و شیرها چه رابطۀ دوست داشتنی و خوش فرجامی بود، خاتون!
خاتون، تاريخ تأسيس سينما در تبريز عمري فزون بر يكصد سال دارد. تاريخ افتتاح اوّلين سينما در تبريز- كه به قولي نخستين سينما در ايران هم بود- به سال ۱۲۹۰ شمسي برميگردد به نام سينما سُولِيّ (خورشيد) به دست كاتوليكها در طبقۀ بالاي چند مغازه در پاساژ تبريز در خيابان پهلوي (امامخميني فعلي، كه امروز كاربرياش تغيير يافته و ديگر از آن حال و هوا و برو بياي طالبان و مشتريان مَي و باده خبري نيست)، با گنجايش يك صد نفر، با يك نوبت نمايش فيلم در روز، تأسيس شد. البتّه، مطّلع هستي كه افتتاح اين سينما در تبريز درست پنج سال پس از اختراع سينما به دست برادران لومير فرانسوي اتّفاق ميافتد و، اين در حاليست كه ۱۶ سال بعد نخستين سينماي تهران به سال ۱۳۰۵ شمسي به نام گراندسينما (يا ناموس!) به همّت يك تبريزي به نام علي وکیلی افتتاح ميشود. اين سينما هر هفته روزهاي دوشنبه و جمعه فيلمهاي تازهاي نمايش ميداد. علي وکیلی پس از دو سال سينماي سپه را در خيابان سپه بنا نهاد كه بعداً به سينما زهره تغيير نام يافت. وكيلي همان كسيست كه نخستين نشريۀ سينمايي ايران به نام سينما وُ نمایشات را در سال ۱۳۰۹ منتشر كرد و يك سال قبل از آن (۲۰ مرداد ۱۳۰۸) منافع يك شب سينماي خود را به سيلزدگان تبريزي اختصاص داد كه بر اثر جاري شدن سيل شديد بيش از پانصد خانه ويران شده بود؛ و مبلغ سه هزار تومان هم از سوي رضاشاه در اختيار محمّد علي تربيت شهردار وقت تبريز قرار گرفت. وام شرافتي نيز از ابتكارات اين بازرگان و سياستمدار بزرگ آذربايجاني (۱۲۶۷تبريز/ ۱۳۴۷تهران) است. بر اساس اين پروژه برخي از دانشجويان در تمام طول چهار سال تحصيل در دانشگاه، مبلغي جهت گذران دوران دانشجويي با عنوان وام شرافتي دريافت ميداشتند. همو بود كه ماشين تحرير را براي نخستين بار به ايران وارد كرد. در انتخابات دورۀ ششم اتاق بازرگانی تهران در ۲۰ بهمن ۱۳۳۶ که بعد از درگذشت ناگهانی ابوالحسن صادقی برگزار شد، به ریاست اتاق انتخاب گشت. وی نمایندۀ کفش ساکسون و نمایندگی اتومبیل های فورد را در ایران داست. در پنج دورۀ ۹، ۱۰، ۱۱، ۱۲ و ۱۵ نمایندۀ مجلس شورای ملی و دو دوره نمایندۀ سنا بود. و یک دوره هم به عضویّت انجمن شهر تهران درآمد. نقش علي وکیلی در تأسيس و راه اندازي «حزب عدالت» علی دشتی را نبايد از ياد برد که هدفي جز حفظ حقوق و بسط عدالت و رهبري روحي و رواني و شکوفايي اميد و آرزو در دل جوانان نداشت. از رجالي که دشتي را در تأسيس اين حزب ياري رساندند بايد از ابراهيم خواجه نوري، جمال امامي، احمد هومن نيز ياد کرد ولي همه عقيده داشتند:
«عين»اش علي است و «دال» دشتي
باقي همه«آلت»است مَشتي
البتّه، خاتون، گفته شده طرح اوّليۀ اين دو مصرع و ابيات مشابه که در همين خصوص از باب طنز و مطايبه سروده شده از آنِ نصرالله فلسفي(۱۲۸۰- ۱۳۶۰) مورّخ، اديب، مترجم، شاعر و مجلّه نگار و، صاحب مجموعۀ نفيس «زندگاني شاه عبّاس اوّل» است که گفته بود: مقصود از «ع» و «د» اين کلمه، علي دشتي مؤسّس آن است و بقيّه «آلت»اند. خاتون، اوّل این چند بیت ناب و شیرین را بشنو بعد نکته ای با تو دارم، بشنو:
سرانجام این زیستن مردن است
که بشکفتن، آغاز پژمردن است
مپندار کین پی گسسته سرای
تو را بود خواهی بسی دیرپای
دو روزی اگر مرگت آوا زند
همه ساز وُ برگ تو بپراکند
تنت تیره خاک اندر آرد به بند
در آن تنگ زندان بمانی نژند
این چند بیت، محبوبم، از فردوسی نیست، از نظامی هم نیست، از همین نصرالله فلسفیِ تاریخ دان و مورّخ بزرگ است. همین. از ابراهيم خواجه نوري هم قبلاً با تو سخن گفته ام، اين را هم بگويم وي نه تنها نخستين کسي بود که مکتب فمنيسم( طرفداري ازحقوق اجتماعي زن) را در جامعۀ ما ترويج کرد و در اين راه گفت، نوشت،حرکت کرد وحتّي به زندان افتاد، مبتکر «سازمان پرورش نيروي معنوي انساني» نيز بودکه هدفش کمک به تک تکِ افراد جامعه بود تا خود و جهان خارج از خود را بهتر بشناسد و لاجرم در تصميمات مهمّ زندگي بهتر تصميم بگيرند. مَهی خاتون، شباهت است بين زندگي و شخصيّت خواجه نوري با کارل گوستاويونگ پزشک و روان شناس مشهور سويسي. ابراهيم خواجه نوري بيست و پنج سال پس از يونگ (متولّد ۱۸۷۵ م) به دنيا آمد و سي سال بعد از مرگ يونگ (۱۹۶۱م) از دنيا رفت و به اين ترتيب هر دو عمري طولاني و پر بار داشتند. يونگ، پزشک بود امّا علاقه به روان شناسي او را وادار کرد که به رشتۀ مورد علاقه خود روي آورد و در اين رشته يکي از نام آوران روزگار دانش روان شناسی شد.
خواجه نوري در رشتۀ حقوق و علوم اداري تحصيل کرد و علاقه اش به روان شناسي از شصت سال قبل او را به اين رشته کشاند و موفقيّتش در اين رشته، مخصوصاً توانايي شگفت انگيزش در تطبيق نظريه هاي روان شناسي با روحيّات و خصوصيّات مردم ايران، از او چهره اي موفق و نامدار در روان شناسي علمي ساخت. يونگ، پس از مطالعه در مکاتب مختلف روان شناسي و تطبيق آن ها با يکديگر مخصوصاً با آشنايي کامل با مکتب فرويد، مکتبي به نام «روان شناسي تحليلي» پايه گذاري کرد که تفکّري جديد را در روان شناسي عرضه مي کرد. او شجاعانه بسياري از نظريات غيرواقع بينانۀ فرويد را رد کرد و جنبه هاي انساني شخصيت و رفتارهاي افراد را بيشتر مورد توجّه قرار داد. ابراهیم خواجه نوري نيز دقيقاً همين طريق را پيمود و پس از بررسي و تحقيق در مکاتب مختلف روان شناسی، روش ها و تکنيک هايي انسان گرايانه را که با روحيّات و خصوصيّات مردم کشورش انطباق و همخواني داشت، ابداع کرد و آن را «پرورش نيروي معنوي انساني» ناميد که يارانش اکنون آن را «مکتب پنا» مي نامند؛ مکتبي که علوم روان شناسي، جامعه شناسي، مردم شناسي و اخلاق را در هم آميخته تا راهي ميان بُر براي خوشبختي انسان ها و رهايي آن ها از عناد به خود و عناد به ديگري و ناسازگاري با جامعه پديد آورد و به اين وسيله راه رشد و تعالي انسان ها را هموار سازد.
بحث سینما ببین ما را کجا برد خاتون. برگردیم به سینما. سينما سُولِيّ همان سينماييست كه ساموئل خاچيكيان كارگردان بزرگ سينماي فارسي (متولّد ۱۳۰۲ تبريز) در دوران كودكي در بغل مادرش به آن جا رفته و فيلم ناموس ساختۀ الكساندر شيروانزاده را در آن جا تماشا كرده بود. سينما سُولِيّ روزهاي غيرتعطيل فقط يك سئانس و روزهای جمعهها و روزهاي تعطيل دو سئانس فيلم به نمايش ميگذاشت. قيمت بليت هم يك ريال بود كه بعضي وقتها دو نفر نيز ميتوانستند از يك بليت استفاده كنند. سينما سُولِيّ به دليل كمبود فيلم جهت نمايش، پنج سال بعد تعطيل شد. بعد از تعطيلي اين سينما، چند تن از بازرگانان تبريز مشتركاً سينماي ديگري را در يك فضاي باز آمادۀ بهرهبرداري كردند كه در سال ۱۲۹۵ به نام سينما «تمدّن» افتتاح شد. اين سينما، فقط سه ماه تابستان را قادر بود به فعاليّت مشغول شود، به همين جهت چون در مدّت اين سه ماه قادر به تأمين دخل و خرج خود نبود به زودي تعطيل گشت (۱۲۹۷ ش) از اين تاريخ تا هشت سال بعد تبريز فاقد سينما بود تا اين که در سال ۱۳۰۵ بهترين و مجهّزترين سينماي آن زمان در همان پاساژ سينما سُولِيّ، سينما ايران افتتاح شد. سينما متعلّق به شخصي بود به نام كرباسي كه وي آن را زير نظر و با تشريك مساعي برادران سوركف كه آلمانيالاصل بودند آماده بهرهبرداري كرد. فيلمهاي اين سينما را اكثراً ياكوبسون، نماينده پخش فيلم در ايران تأمين ميكرد. در واقع سينما ايران نخستين سينماي دائمي تبريز محسوب ميشود كه نمايش فيلم را به طور مرتّب ادامه داده است.
بعد از سينما ايران تا افتتاح دوّمين سينماي دائمي اين شهر، چند سينما تأسيس شدند كه مدّت كوتاهي توانستند ادامۀ كار دهند، از جمله: سينما پاته (خروس) در محلّ پاساژ پهلوي، سينما وطن كه در سال ۱۳۱۱ روبهروي گراندهتل افتتاح شد و دو سال بيشتر دوام نياورد. يك سال بعد دو سينماي «منصور» و شيروُخورشيد افتتاح شدند كه تا سال ۱۳۱۴ توانستند دوام بياورند. دو سينماي تابستاني باغ ملّي و باغ گلستان كه اوّلي در ۱۳۱۳ و دوّمي در سال ۱۳۱۵ افتتاح شدند، مدتي در سه ماهۀ تابستان تماشاگران را به سينما كشاندند، امّا با شروع فعاليّت سينماهاي هما و ميهن، اين دو سينماي تابستاني هم از رونق افتادند و كارشان به تعطيلي كشيد.
در سال تولّد من پنجمين سينماي دائمي تبريز با نام متروپل در خيابان پهلوي با نمايش فيلم جويندگان طلا افتتاح شد. يك سال بعد(۱۳۲۹ش) سينما ركس- كه در سال ۱۳۲۵ افتتاح شده بود ـ به سينما مولنروژ تغيير نام داد. بدين ترتيب در پايان دهۀ ۲۰ سينماهاي: ايران، پارك، مولنروژ، ديانا و متروپل در تبريز فعاليّت داشتند. اين سينما ديانا قبلاً ديدهبان نام داشت و نام آن را مرتّب از زبان اكي ميشنيدم كه وقتي سخن از سينما پيش ميآمد، فيلش ياد هندوستان ميكرد و شبهايي كه همراه مهدي براي ديدن فيلم به سينما ديدهبان رفته بود. شروع ميكرد به بافتن آسمان و ريسمان و شرح مبسوطي از فيلمهايي كه ديده بود و سروُسرّي كه در آن تاريكي سالن سينما با مهدي داشته بود. اين سينما ديدهبان كه بعدها به نام سينما ديانا تغييرنام داد، درزمان تأسيس وافتتاح آن در سال ۱۳۰۴ شمسي نامش سينما ماياك بود كه آرنولد ژاكوپسونچ روسي آن را در تبريز تأسيس كرده بود. آرنولد از جمله متموّلين روسيّه بود كه بعد از تغيير رژيم در روسيّه، به جهت حفظ سرمايۀ خود به تبريز آمده و سينما ماياك را تأسيس كرده بود.
در دهۀ ۱۳۳۰ تنها سينمايي كه در تبريز افتتاح شد و رقم سينماهاي تبريز را از پنج به شش رساند سينما كريستال بود د رخيابان شهناز جنوبی كه برادران سيمونيان اسماعيل پارسا و مجيدروستا ساختند. فيلم افتتاحيۀ اين سينما «هفت عروس براي هفت برادر» بود. اين سينما نيز كه خاطرۀ ديدن دلهره و «شيطان در ميزند» را در آن دارم، بعد از انقلاب مثل يكي دو سينماي شهر به تعطيلي كشيد و آخر سر در دهۀ ۱۳۹۰ به پاساژ كريستال تغيير كاربري داد. من نميدانم تغيير كاربري سينما به پاساژ در تبريز چقدر لازم و ضروريست خاتون، چون در تخصّص من نيست، امّا شاعر طنزپرداز تبريزيمان زندهياد حميدآرش كه كارش انگولك در كار ديگران بود نه تنها آن را لازم ميدانست بلكه ميگفت نه در هر خيابان يك پاساژ، بلكه در هر وجب تبريز بايد پاساژي ساخته شود: «هر قاريشدا بير پاساژ ايندي گرهكدير تبريزه»!
در دهۀ ۱۳۴۰ مجموعاً چهار سينما در تبريز تأسيس شد. اوّلين سينما آسياست كه در ۱۳۴۳ در خيابان شهناز شمالي با فيلم ايراني «سرسام» افتتاح شد. اين سينما را برادران سيمونيان، اسماعيل پارسا و كازاريانس ساختند. در همين سال، سينما پارك واقع در پاساژ پهلوي به سينما سعدي تغيير نام داد و ادارۀ آن به عهدۀ آرتوش، روبن، سركيس و نوروزي محوّل شد. پنج سال بعد از افتتاح سينما آسيا، دو سينماي بزرگ مجهّز به دستگاههاي نمايش هفتاد ميليمتري در تبريز افتتاح شد. اوّلي با نام تختجمشيد در خيابان امين با فيلم هفتاد ميليمتري «ايستگاه زبرا» آغاز به كار كرد. و سينماي دوّمي درياي نور بود در خيابان پهلوي سابق كه با فيلم هفتاد ميليمتري «ديدنيهاي روسيّه» افتتاح شد. سينما تختجمشيد قبل از انقلاب چند بار دچار آتشسوزي شد كه در آخرين آتشسوزي در سال ۱۳۵۴ به طور كلّي منهدم و تعطيل شد. يك سال بعد، يعني سال ۱۳۴۹ شمسي، سينما فرهنگيان توسط ادارۀ آموزش و پرورش استان در همان خيابان پهلوي مقابل سينما متروپل تأسيس شد و جمع سينماهاي تبريز درپايان دهۀ ۱۳۴۰ به ده سينما رسيد. درخصوص سينما آسيا و سينما فرهنگيان كه از مهمّترين سينماهاي سطح شهر تبريز بودند، گفتنيها برايت دارم كه به موقع خواهم گفت. يك سال بعد، سال ۱۳۵۰، سينما آريا كه بزرگ ترین سينماي تبريز بود و برادران حشمتپور ساختن آن را بر عهده داشتند، آخرين سينماي تبريز در دوران قبل از انقلاب به حساب ميآيد، كه در سال ۱۳۹۳ بعد از سالها تعطيلي تخريب شد. شايد در آينده به جايش پاساژي ساخته شود؛ خدا را چه دیدی!
تا قبل از انقلاب هميشه دوران رونق سينماهاي تبريز، شايد برخلاف بسياري از نقاط ديگر، ماه مبارك رمضان بود كه سينماها بهترين فيلمهايشان را در اين ماه نمايش ميدادند. معمولاً در ماه رمضان بسياري از مردم بعد از صرف افطاري تا هنگام خوردن سحري اوقات خود را بيرون از خانه سپري ميكردند. عدّهاي، فاصله اين دو زمان را در مساجد ميگذراندند، عدّهاي در قهوهخانهها مشغول گلبازي و تورنا بازي بودند، عدّهاي هم رفتن به سينما را براي خود انتخاب ميكردند. به همين دليل سينماها در ماه رمضان از ساعت هشت شب تا ساعت دو بامداد يكسره فيلم نمايش ميدادند. استقبال از فيلمها در اين ماه به حدّي بود كه معمولاً شبهاي جمعه در هيچ كدام از سينماها نميشد به راحتي بليت گير آورد، در نتيجه در برخي از اين سينماها بازار سياه به وجود ميآمد. به دليل اين رونق، سينماها در اين ماه، معمولاً، رعايت حال تماشاگران را نميكردند و بعضي وقتها با حذف چند پرده، فيلمها را به طور ناقص نمايش ميدادند، و بعضي سينماها تا دو برابر گنجايش سالن بليت ميفروختند.
در همين شبهاي رمضان بود كه فيلمهاي تركي آذربايجاني مثل: مشهديعباد، آرشين مالآلان و جيران من جزو برنامۀ هميشگي ماه رمضان در سينماهاي تبريز بودند و مرتّب در پردۀ سينما به نمايش درميآمدند. نه تنها خود اهالي تبريز، مردم از روستاهاي اطراف تبريز نيز به خاطر تماشاي هر يك از اين فيلمها بعد از افطار با هر وسيلۀ مسافربري كه گيرشان ميآمد خودشان را به شهر ميرساندند و يکسره در مقابل سينما ايران از وسيلۀ نقليّه پياده ميشدند؛ طوري كه ايستگاه جلو سينما ايران را ايستگاه مشهديعباد ميگفتند؛ همان گونه که میدان حسن آباد تهران، میدان امیرارسلان شد. وقتی فیلم امیرارسلان نامدار در سینمای میدان حسن آباد تهران اکران شد، آن قدر فروش رفت و جمعیّت روزانه آن جا حضور داشت که اسم میدان حسن آباد تغییر کرد و شد امیرارسلان.
البتّه دركنار اين فيلمهاي تركي فيلمهاي مصري و هندي نيز بازار مخصوص خود را داشتند و گيشۀ سينماهاي نمايشدهندۀ اين فيلمها هميشه شلوغ بود. قبل از اين که فيلمهاي هندي مثل سنگام، شعله و… مورد نظر و رضايت نسل من قرار گيرد و ماهها چشم انتظار اكران و نمايش آن باشيم، هندوستان با فيلمهايي مثل مانگالا نفوذ خود در ميان نسل سينمارو زمان خود را نشان داده بود. مانگالا را سينما كريستال در سال ۱۳۳۴ به نمايش درآورد. اشتياق مردم براي تماشاي اين فيلم و استقبال از آن باعث شد كه سينماي نمايشدهنده روزانه ده سئانس فيلم را نمايش دهد. بعد از مانگالا سينمادوستان نمايش فيلمهاي هندي چندان رغبتي نشان ندادند، تا اين که نمايش فيلم آواره به هنرمندي راچ كاپور يكبار ديگر باعث رونق فيلمهاي هندي در تبريز شد. فيلم سنگام هم كه سال ها بعد از راه رسيد، با استقبال بينظير مردم روبهرو شد. اين فيلم يكي از پرفروشترين فيلمهاي نمايش داده شده پيش از انقلاب است. گویا عنوان فیلم حکایت از رسیدن و درهم آویختن سه رود مقدّس در هندوستان بود.
تا يادم نرفته از دو فيلم مصري نيز ياد كنم كه نمايش آنها در تبريز با استقبال خوبي مواجه شد. يكي فيلم «عشق و ناكامي» بود با شركت اَسْمَهان خوانندۀ شهير و ناكام سوري (خواهر عبدالحليم حافظ) و يوسف وهبي، ديگر «من ستوده هستم» با شركت نورالهدي. ازتماشاي فيلمهاي وسترن هم يك لحظه غافل نبوديم خاتون. گوش به زنگ بوديم كه كدام سينما، برنامۀ «آينده»اش فيلم وسترن و بزن بزن است. الآن هم دلم لك زده به ديدن يك فيلم وسترن پر از «كيشون کیشون» اگرچه امروز ميگويند عصر سينماي وسترن سالهاست به سر آمده ولي خوب كه نگاه ميكنم ميبينم محتواي فيلم وسترن از ديد منطق اجتماعي، يا از زاويهاي سياسي/ ايدئولوژيك ظاهراً به هيچ نظام اجتماعي و حكومتي خاصي اشاره نميكند امّا اصل برحقّانيّت قوي است و قهرمانان آن هميشه قويتر و برترند؛ چه در شليك تيرهاي بيخطا چه در هوش، چه در عزم و ارادۀ خللناپذير و حتّي در زيبايي چهره و اندام با معيارهاي نژاد سفيد. البتّه، خاتون اساس تمام منازعات فيلم وسترن علاوه بر حقّانيّت قوي، مالكيّت و دفاع از مالكيّت است. در كمتر فيلم وسترني ست كه دعوا بر سر چيزي جز مالكيّت باشد: مالكيّت زمين، مالكيّت اسب، مالكيّت زن. و البتّه قانون- قانونِ مدافع مالكيّت، اقتدار و خانواده- جاي خود را دارد.
اگر رفتن به سينما براي خيلي از ماها زمان تفريح و سرگرمي بود و گذراندن يكي دو ساعت به خوشي، براي برخي مايۀ دردسر و عذاب بود. هنگامي كه از تماشاي فيلم فارغ ميشديم و روشن شدن چراغهاي سالن نمايش فيلم به عنوان آخرين اخطار، چشمهايمان را يك لحظه آزار ميداد و هول هولكي ميزديم بيرون، دم در سينما با كاميونهاي نفربر ريو ارتش مواجه ميشديم كه منتظرند جوانان پا به سن سربازي گذاشته را همان جا دستگير، بعد سوار كاميونها بكنند و از آن جا يكسر ببرند پادگان براي خدمت سربازي كه آن روزها «اجباري» ناميده ميشد. بيچاره جوانان با چه زحمت و دردسري خودشان را از دست مأموران سمج خلاص ميكردند، ولي آنان که به تله ميافتادند گريان و نالان، گردن به حكم قضا ميدادند و سوار كاميونها ميشدند. بودند جواناني كه در همان لحظات نفسگيرخندان وحقّ به جانب صدالبتّه با غرور به سمت كاميون ميرفتند و با نشان دادن «خراشنامه» (گواهينامۀ پايان خدمت سربازي) و يا ديگر مدرك دولتي مبني بر معافيّت از انجام خدمت سربازي، شعار «دماغسوخته ميخريم» را ياد ناظران و مسئولين امر در آن روزها ميانداختند.
خيلي از جوانان به اين شيوه مجبور به انجام خدمت سربازي خود ميشدند. خب اين هم يك روش ابداعي جهت احضار مشمولين نظام اجباري است. چه ميشود كرد! حالا تو تصوّر كن خاتون، چه واويلايي ميشد در خانۀ جواني كه اين گونه به اجباري خوانده ميشد. انگار روز عزا است و رسيدن خبر مرگ فرزند. مادر وخواهر چنگ به چهره ميزدند. مشت به تخت سينه ميكوفتند. گيس پريشان ميكردند. پدر هم كه معلوم است چه حالي ميتوانست داشته باشد. دست به دامن آخوند محلّ ميشد يا گله به يكي از درجهداران فاميل ميبرد كه كاري برايش بكنند. امّا دريغ از يك كورسوي اميد و نجاتي. سابق براين موقع سربازگيري كه ميشد شهر به وضوح منقلب ميگشت. پچپچها درميگرفت و بيتابيها و بيقراري در بعضي خانهها بروز ميكرد.همين كه اسامي مشمولين را بر سر در مسجدها و چهارراهها و يا اماكن معتبر و معروف ميزدند عدّهاي كه كس و كاري نداشتند به جز پنهان شدن در خانۀ اقوام دور و نزديك و يا فرار به دهات نزديك، چارهاي نمييافتند و آنهايي هم كه به خيال خود اميدي به رهايي داشتند و يا دست و پا چلفتي بودند، چار و ناچار در ميان گريه و زاري مادر و خواهر و اقوام نزديك به هنگ ميرفتند.
استوار نظام اجباري پشت ميز مينشست، جوانها را ديد ميزد، معاينه به قيافه و اندام بود. او بود كه ميگفت چه كسي سرباز ميشود چه كسي نه. البتّه اين اظهارنظر قطعي بستگي به خيلي چيز ها هم داشت. مثلاً به واسطۀ دلالهايي، بعضيها شايستۀ امر مبارك سربازي قرار نميگرفتند و به آغوش خانواده بازميگشتند! بيچاره مادرها هم گريهكنان در حالي كه نم اشكِ نشسته برگونه و گوشۀ چشم را به لب لچك ميگرفتند، چشم به در هنگ داشتند كه شايد فرزندشان از چنگ سركاراستوار خلاص شود و بيرون بيايد. دم در هنگ يك وكيلباشي بود كه بعضي از بچّهها را تو ميفرستاد، و اگر كسي پول داشت ميگرفت و مساعدت ميكرد و علي يا ولي يا عبّاس را براي چند لحظهاي نزد مادر بازميگرداند، چون همين كه كسي از نظر سركاراستوار سرباز شناخته ميشد، ديگر بيرون آمدني نبود. او را به اتاق ديگري ميفرستادند كه سربازي تفنگ به دست دم درش نگهباني ميداد. مادرها همچنان چشم به راه ميماندند و با دنبالۀ لچك اشك چشمانشان را پاك ميكردند. گريهشان، دلبندم به تبعيّت از احساس غريزي مادرانه بود، بعلاوه ميشنيدند كه سربازخانهها آلوده به ميكروب تيفوس و وباست. ميترسيدند کودک مثل دستهگلشان نفله شود. فرداي عزيمت مشمولين در ستوني نامنظم و شلخته درحالي كه دو سربازِ تفنگ به دست در اطرافشان راه ميرفتند، پياده به راه ميافتادند، و پدرها و مادرها و اقوام نزديك آنها را بدرقه ميكردند. عشق در دل بیچاره مادرها ميگريست و با خنده و اشك با هم ميآميخت. خنده مال مادر نبود، خنده را با اشك آميخته بود به خاطر دل فرزند، كه بداند زياد هم ناراحت نيست… خدا پشت و پناهش باشد.
«قانون خدمت نظام اجباری» خاتون دو روز بعد ازتصویب «قانون سجل احوال» (چهاردهم خرداد ۱۳۰۴) تصویب شد. حکومت برای این که بتواند جوانان را به خدمت احضار کند لازم بود سنّ و محلّ سکونت شان را بداند. مادۀ ششم این قانون می گفت: «در اوّل هر سال تا آخر فروردین شعبۀ سرباز گیری هر ناحیۀ قشونی، صورتی از کلیّۀ افرادی که در آن سال به سنّ سربازی می رسند و در ثبت حوزه های جزء می باشند از دفتر سجل نفوس از ناحیه اخراج نموده و به وسیلۀ رؤسای مافوق خود به وزارت جنگ ارسال می دارد» اجرای این قانون نخست با مخالفت شديد روحانيّت قرار گرفت. در همين سال بود كه علماي شهرستانها با تأسّي از حاجآقانوراللّه اصفهاني در مخالفت با قانون نظام خدمت اجباری به قم مهاجرت كردند، و رضاشاه به تكاپو افتاد و دست به دامن امامجمعه خويي (۱۲۳۹-۱۳۲۴) نمايندۀ علماي آذربايجان- در اثر نفوذ ميرزاحسن مجتهدي- در دورۀ نخست مجلس شوراي ملّي شد، تا به او در خاموش كردن آتش اين شورش كمك كند.
خاتون، ضمن صحبت از روند شكلگيري و تأسيس سينما در تبريز، اشارهاي داشتم به اهميّت سينما آسيا و نيز سينما فرهنگيان در باروري فرهنگي و شكوفا شدن بذر آگاهي و روشنگري من و هم سنّ و سالانم، و نيز پُر كردن ساعات فراغت به نحو مطلوب و دلخواه. از اين نظر يكي از بهترين و شوقآورترين كارهايمان در دورۀ جواني رفتن به سينما آسيا، مخصوصاً سئانس اوّل شبهاي جمعه اين سينما بود. يك ساعت قبل از آن، خراميدن عرض و طول خيابان شهنازجنوبي و آخِرسر با بليتي در دست، كه قبلاً تهيّه كرده بوديم، آهسته و محكم به سالن نمايش سينما قدم ميگذاشتيم. اگر هم فرصت نيم ساعتي دست ميداد تا زمان شروع نمايش فيلم، سري ميزديم به آرايش «بتي» در طبقۀ بالاي ساختمان بغلي سينما تا سر و صورتمان را صفا دهيم به دست آقابيتاللّه عبداللّهزاده كه رسم شستن مو بعد از اصلاح و سشوار موها را او براي اوّلين بار از آلمان سوغات آورده بود به شيكپوشان و خوشتيپان تبريز- من هم كه يكي از همين جوانان بودم! آن روزها سينما رفتن براي من و همنسلان من گويي نوعي «آيين» بود؛ آييني كه حالا كه به آن فكر ميكنم انگار حاشيههايش از فيلمي كه قرار بود ببينيم اهميّت بيش تری داشت؛ از تماشاي عكس های ويترين بيرون سالن نمايش گرفته تا بوي سيگار و بوي ساندويچ كه هميشه در سرسراي سينما پيچيده بود، تا تماشاي پوستر هاي فيلمهاي «به زودی» (و به تعبیروُ بیان ما «آینده»)، تا تاريكي سالن، چراغهاي كف سالن، نئون «لطفاً سيگار نكشيد» تا ساندويچ و پپسي بين دوپرده، تا خيالهاي دور و دراز كه با ديدن هر فيلم شكل ميگرفت، تا نوري كه با خروج از سينما چشمها را ميآزرد، تا احساس آسودگي و امنيّت از اين بابت كه در مدّت نمايش فيلم مورد اذيّت وآزار كلامي و يدي بعضي از مردان بدجنس قرار نگرفتهايم در آن تاريكي مطلق سالن. حكايتهاي مشمئزكننده از كجانديشيها و بياخلاقيهاي مردان منحرف در يادها و خاطره های تک تکِ مان نقش بسته و هرگز پاک نمي شود و بيان آنها به جز اشمئزاز و نفرت ثمري دربر ندارد. برگردیم به نشاط و زیبایی های سینما در آن روزها دلبندم. بهترين فيلمهاي كلاسيك سينماي جهان را در اين دو سينما: آسیا و فرهنگ ميتوانستيم ببينيم و لذّت ببريم، از جمله: بنهور، ده فرمان، توپهاي ناوارون، اِلسيد، اشكها وُلبخندها، دوازده مرد خبيث، فرمان گمشده، با عشق مردن، مرگ در ونیز و…
خاتون، تماشای پوستر فیلم ها در سالن سینما وجاهای دیگر، و به تبع آن تهیّه و نصب آن در گوشه ای از اتاق خانه مان که اغلب مورد اعتراض پدر و مادرها می شد، برای مان لذّت وصف-ناپذیری داشت. اساساً هر عاشق سینما احیاناً این مناسک خاص را از سرگذرانده است: زدن پوسترهای فیلم های محبوبش روی در و دیوار اتاق یا چسباندن قطع کوچک آن بر روی دفتر مشق و گاه روی جلد کتاب. پوسترها تنها یک تبلیغ نبوده اند و نیستند. با تماشای آن ها به یاد فیلم و بازیگرش می افتیم. به گذشته برمی گردیم. پوستر فیلم ها پس از گذشت زمان، یکبار دیگر احساس نوستالژی نیز به همراه خود می آورد: این فیلم را چه زمانی و با چه کسانی دیده ایم. فیلمسازش کیست و بازیگرانش اینک چه سرنوشتی پیدا کرده اند، پیر شده اند و … امّا افسوس خاتون امروز در زمانه ای زندگی می کنیم که دیگر پوستر فیلم ها مانند گذشته شوق انگیز و پر جذبه وُ جلال نیستند. پنداری آن ها بیمار شده اند. زیبایی خود را از دست داده اند. این قدر که دیگر کم تر پوستری را می-توان پیدا کرد که آن را قاب و روی دیوار آویزان کرد. پوستر فیلم های امروز با آن چه در خود فیلم-ها می گذرد چندان متناسب نیست. حالا وقتی به پوستر فیلم هایی که در دهه های چهل و پنجاه ساخته شده فکر می کنم، گونه ای از شادی و شعف تحسین برانگیز در درون خود احساس می کنم. مثلاً پوستر فیلم های طبیعت بی جان (شهید ثالث)، غریبه وُ مه(بیضایی)، شازده احتجاب (فرمان آرا)، خاک (مسعود کیمیایی)، مغول ها (پرویز کیمیاوی) تنها یک پوستر نیستند، یک اثر هنری هستند. جالب این که برای فیلمی مثل قیصر ساختۀ کیمیایی چند پوستر طرّاحی شد؛ پوستر هایی برای مخاطبین عام و پوسترهایی برای قشر روشنفکر.
امّا قصّۀ سينما فرهنگيان مقولۀ ديگريست، خاتون. اين سينما با يك سالن تقريباً كوچك نسبت به ديگر سينماها، با نمايش فيلمهاي ماندگار تاريخ، در ياد و خاطر ما جاي بس عزيزي دارد. این سينما به دليل وابستگي به ادارۀ آموزش و پرورش از يك اصول و ديسيپلين خاصي پيروي ميكرد و همواره فيلمهاي شاخص هنري را به نمايش ميگذاشت. نظم و ديسيپلين به وجود آمده در سينما فرهنگيان به حدّي بود كه واردين به آن، خواسته ناخواسته خود را موظّف ميديدند تمام ناهنجاري ها و بيمبالاتيهايي كه در سينماهاي ديگر، مثلاً در سينما متروپل ـ واقع در روبه روي همين سينما ـ به عمل ميآوردند، اين جا تابلوي تعطيل بزنند و آرام و بيصدا، حتي با رعايت «سيگار كشيدن ممنوع» و «تخمه شكستن ممنوع» محيطي دنج و ساكت و آبرومند جهت تماشاي فيلم مورد دلخواه خود محك بزنند. در يك كلام ميتوانم بگويم جوانان پرشروشور و شلوغ سينما متروپل كه گاه اعتراض و نارضاييشان از بابت مثلاً دلآزار بودن محيط سالن نمايش يا دلچسب نبودن قصّۀ فيلم را بر روكش صندليها ثبت ميكردند، جوانان واقعاً نجيب و مبادي آداب از آب درميآمدند در سينما فرهنگيان. حالا علّتش را خودت پيدا كن. اين اشتياق روزافزون به ديدن فيلمهايي كه در سينما فرهنگيان به نمايش گذاشته ميشد در دهۀ پنجاه شتاب بیش تری گرفت. در اين دهه كه هوس ميكرديم فيلمي ببينيم كه هم براي دنيايمان بهرهاي داشته باشد و هم براي آخرتمان، گوش به زنگ بوديم كه بشنويم سينما فرهنگيان برنامهاش براي هفتۀ جاري چيست. مرتّب به آن جا سر ميزديم كه ديواربه دیوار دبيرستان فردوسي بود وگردانندگانش كارمندان وابسته به ادارۀ كلّ آموزش و پرورش آن زمان با مديريّت و تشخيص و فهم درست در انتخاب و اكران فيلمهاي متفاوت و آموزنده. خاتون، اين سينما به طور وحشتناكي فقط شاهكارهاي سينماي جهان را نشان ميداد. اگر چه در چند شب نخست نمايش صندليهاي سالن نمايش پر نميشد امّا طعم مديريّت صحيح و وقار و حسن رفتار گردانندگان سينما خاطرۀ خوشي در ذهن آن اقليّت مشتريان گذاشته و الآن هم كه چهاردهه از آن دوران گذشته باز هم هوس رفتن به سينما فرهنگيان را دارم و تماشاي فيلمهاي معمّا ساختۀ استنلي دانن، «از عشق مردن»، «مرگ در ونيز»، «ساعت بيست و پنجم»، «آوازهخوان، نه آواز» و… سينما فرهنگيان آن روزها براي ما تبديل شده بود به معبد؛ معبدی مقدس و دست نایافتنی. حيف كه قدرش را ندانستيم مثل اغلب نعمتها.
اتّفاقاً همين فيلم «آوازهخوان، نه آواز» مورد جالبي ست براي گفتگو در خصوص «اصالت درعمل» كه يك روزي بحث شيريني بود بين من و تو، و سعي داشتيم اصالت را به عامل بدهيم نه به خود عمل؛ چرا كه باورمان اين بود كه «دو صد گفته چون نيم كردار نيست» و به قول تو «هر جا زمين را بكاوي گنجي خواهي يافت، به شرطي كه با ايمان يك دهقان زمين را بكاوي» يادت كه هست؟! من، حتّي در شلوغترين زمان فكر و خيالم، حافظهام تكّههايي از خاطرات گذشته را دزدانه به ذهنم برميگرداند ولي نميدانم چرا اين روزها حافظه ات زیاد باهات همراه نیست و اين قدر فراموشكار شدهاي. ببین خاتون، حافظۀ قوی مانند صدای خوش و خط خوش البتّه موهبت است اما امروز کمتر از گذشته نقشی تعیین کننده بازی می کند. جوابی علمایی و روکم کنیِ قدمایی شاید هنوز هم جالب باشد، ولی دیگر جایی چندان مهم در موقعیّت علمی و اجتماعی شخص ندارد. جلب توجّه، امروز اسباب علیحدّه ای طلب می کند. در هر حال از بابت خستگی حافظه زياد به خودت سخت نگير، باراني بايد تا رنگينكماني برآيد، فراق مقدّر نويديست به ديدار مجدّد. گمگشتگان ذهنت، روزي بر ياد و خاطرت مينشينند و براي چندمين بار ثابت ميكنند كه خاموشي به هزار زبان در سخن است با تو. «آوازهخوان، نه آواز» حكايت مرد شروري بود كه روستا را به هم ميزد و هر مرد كشيشي كه از مركز جهت تنزيه افكار عمومي روستاييان ميآمد، تاب ماندن در روستا را در خود نميديد و از دست اين جوان شرور، عطاي ماندن را به لقاي بيحرمتي هایی كه در حقّش ميشد ميبخشيد و رسيده و نرسيده راه آمده را پيش ميگرفت برميگشت و ميرفت. كشيش دوم و سوم… حتّي ششم نيز سرنوشتي جز اين نداشت كه نيامده جل و پلاس خود را برگيرد و جان به عافيت برد. تا اين که مردي از قماش مرداني آمد دنيا ديده و اهل تساهل و تسامح كه ميدانست چگونه از سنگِ چخماق شبْچراغ بسازد. از جنس مرداني بود كشيش تازه وارد كه به درستي ميدانست نه هر چيزي كه سبب ميشود احساس بهتري پيدا كنيم خوب است، و نه هر چيزي كه ما را ميآزارد، بد است. او به درستي ميدانست كه خوشبختي ممكن است روزي در لباس بدبختي به سراغ آدمي بيايد و، برعكس. بايد آن را به جان و دل فهميد. كشيش تازه وارد چنان روشي در رفتار و كردار خود با جوان شرور به كار بست، چنان رگ خواب او را پيدا كرد با رفتار و گفتار نرم و شيرين خود، كه جوان در آخر فيلم وقتي كه ميخواست بميرد، سرش را روي زانوي كشيش گذاشت و گفت: «آوازهخوان، نه آواز!» يعني جوان به زبان بيزبانيگفت همه كشيشهايي كه پيش از تو آمده بودند همان آوازي را بر گوش من و ديگران خوانند كه تو خواندي؛ بی کم و کاست امّا لحن آواز تو چنان بود كه بر دلها نشست؛ تو همان سخنان را گفتي كه آن شش كشيش گفتند ولي اين كجا و آن كجا!
يادم ميآيد «مرگ در ونيز» (با اقتباس از رماني به همين نام از توماس مان) و فيلم فارنهايت451 را نيز در اين سينما ديدم. مرگ در ونيز اثري ست فوق العاده زيبا و در حدّ کمال درباۀ کمال زيبايي در بيان حالت خستۀ بيمار و زيباپسندِ روحِ «گوستاو فن آشن باخ» در بستري از توصيف زيبايي های شهر ونيز. توماس مان وقتي از ونيز و هر چيز ديگر در اين اثر صحبت مي کند پنداري دارد حال و هواي روح « آشن باخ» را توصيف و ترسيم مي کند. شهري که در آب و مه و بيماري فرومي رود مثل روح مردي است (آشن باخ) که از قلّه گذشته و ديگر دارد در زمان فرو مي رود. هم شهر و هم مرد به انحطاط رسيده اند، به قلّه اي از زيبايي که از پسِ آن ناچار سراشيب و گودال است. مَهی-خاتون، هر چه بگويم و بنويسم چيزي از زيباييِ نهفته در متن داستان را بيان نکرده ام. زيباييِ نوشته رازآميز است. اصولاً در اغلب موارد زبان از بیان واقعیّت ها عاجز وُ ناتوان است. زبان برای عرضه کردن درون و بیرونی کردن آن عاجز است. واژه ها برای بیان حال آدمی ناتوان است، حقیقت، آن ورِ واژه هاست محبوبم. واژه فی النفسه معنایی ندارد. این لحن است که به واژه معنا می دهد. گاه حرف به اندازۀ کافی جسمانیّت، وزن و گرما ندارد. این است که گاه لمس جای حرف را می گیرد، گاه نگاه. برای اداءِ آن چه که در دل است واژه اغلب نارساست. حرف کم می آورد این موقع . به تعبیر نغز و شاعرانۀ فریدون مشیری:
مگر احساس گنجد در کلامی؟
مگر الهام جوشد با سرودی؟
مگر دریا نشیند در سبویی؟
مگر پندار گیرد تار و پودی؟
البتّه انتخاب واژۀ مناسب برای عرضۀ درون، قابلیّت و استعداد مخصوص به خود لازم دارد، خاتون. هوراس، که ایجاد و دقّت و فصاحت و به کار بردن قواعد دقیق انشا، او را هنرمندی جاویدان در نویسندگی ساخته، می گفت هر نسلی مجاز است کلماتی مناسبِ نیازمندی های زمان وضع کند و، از این نظرگاه زبان را نظیر درختان بیشه ای می دید که با گذشت هر سال برگ های کهنه به خاک می ریزد و به جای آن ها برگ های تازه جوانه می زنند. کلمات کهنه نیز به همین ترتیب می میرند و به جای آن ها واژه های تازه و تر می شکفد و رشد می کند.
جانمايۀ فارنهايت۴۵۱ هم كه از رماني به همان عنوان گرفته شده، موضوعش سوزاندن كتاب است. عنوان رمان درجۀ حرارتيست كه در آن كاغذ به خودي خود مشتعل ميشود. ظاهراً نويسندۀ رمان، ري بردبري(۱۹۲۰-۲۰۱۲ م) در انتخاب عنوان وسواس زيادي به خرج نداده زيرا حرارت لازم براي سوختن كاغذ و كتاب خيلي بيشتر است؛ كاغذ در دماي ۴۵۱ درجۀ سانتيگراد ميسوزد كه برابر است با بالاي درجۀ ۸۴۰ درجۀ فارنهايت! رمان كه در مقايسه با يوتوپيا (شهرآرماني در اثر پرآوازۀ توماس مور «مدينۀ فاضله») اثري ست ديستوپيك و به معني «مدينۀ فاسده» بر محور پديدهاي نمادين شكل ميگيرد: ممنوعيّت كتاب. خواندن و نگاهداري كتاب به موجب قانون نظام توتاليتر (تماميّتخواه) ممنوع است. دولت با تلويزيونهاي مجهّز و مدرن، دانش و سرگرمي را به يکسان به تمامی خانهها ميفرستد پس چه نيازي به كتاب! كتاب ميتواند اين «آگاهي تودهاي» را برآشوبد، به اذهانْ افكاري ناهمخوان وارد كند و جامعه را از همساني و «يكصدايي» بيرون آورد. شايد سخن هاينريش هاینه بيان رسا و گويايي باشد بر مقولۀ زشت كتابسوزی رژيمهاي توتاليتر و تماميّتخواه. وي ده سال قبل از روي كار آمدن نازيها و شروع به كتابسوزی در ميادين شهر و آدم سوزی در اردوگاههاي كار اجباري، گفته بود «آن جا كه كتاب را در آتش بسوزانند، سرانجام انسان را نيزخواهند سوزاند.» روايت هاينه از جشن توأمان كتابسوزی و آدمسوزي در نظامهاي توتاليتر، گفتۀ فرويد را هم به يادم ميآورد. به هنگام «جشن كتابسوزان» كتابهاي غيرآريايي در سال ۱۹۳۳، وقتي كه آثار فرويد به عنوان كتب ضالّه نخستين آثاري بود كه در آتش افكنده شد گفت «دستكم در يك اتحاديّۀ صنفي خوب سوزانده شدهام».
© تمامی حقوق متعلق یه نشریه می باشد
طراحی سایت ، فرابین پندار تبریز
بسیار زیبا و نوستالژیک…البته تاریخ غرورانگیز تبریز