از 25 تا 28 مرداد 1332 تهران روزهای پرغوغایی را پشت سر گذاشت. روز 25 مرداد در نزدیکی ظهر فرار شاه اعلام گردید. نیروهای چپ و جبهۀ ملی همزمان برگزاری میتینگ خود را اعلام کردند. منتها چون شعار تشکیل جبهۀ واحد ضد استعمار حزب توده جامۀ عمل به خود نپوشیده بود، میتینگ هر یک باید در ساعات متفاوت و در دو محل جداگانه برگزار میشد. میتینگ نیروهای چپ باید در ساعت 4 یا 5 بعد از ظهر با گرد آمدن نیروها در محلهای مختلف و راه پیمایی به سوی میدان بهارستان و از آنجا تا میدان توپخانه برگزار میشد و میتینگ جبهۀ ملی کمی دیرتر در میدان بهارستان انجام میگرفت. من با چند نفر از آشنایان در گروهی که در فاصلۀ خیابان تخت جمشید و دروازه دولت گرد میآمدند، حرکت کردیم. گروههای شرق، جنوب و غرب هر کدام در مسیرهایی که به خیابان شاه آباد، بهارستان و بالاخره توپخانه منتهی میگشت به راه افتاده بودند. کثرت جمعیت آنچنان بود که حرکت به کندی انجام میگرفت. عده ای با سطل پر از رنگ و قلم مو شتابزده نام خیابانها را عوض می کردند و روی زمین و دیوارهای اطراف، شعارهای ضد استعماری، آزادی خواهانه و ضد دیکتاتوری مینوشتند. در طول مسیر راهپیمائی نیز همان شعارها توسط مردم داده میشد. انبوه جمعیت که به سوی میدان توپخانه سرازیر شده بود، بیکران بود. ناطقین در بالکن شهرداری یکی بعد از دیگری شعارها و مطالب تهییج کننده میگفتند تا نوبت به قدوه رسید و وقتی او بیت:
اگر شه فتنه انگیزد، که خون مردمان ریزد
همه ملت به هم سازیم و بنیادش براندازیم
را خواند، هلهلۀ جمعیت به اوج خود رسید. به هنگام متفرق شدن، قیافۀ مردم شادان و پیروزمند بود. به خصوص جوانها پای کوبان و سرود خوانان پیش میرفتند و برچیده شدن بساط سلطنت و دیکتاتوری را به همدیگر شاد باش گفته و از جمهوری و دموکراسی صحبت میکردند.
ما زندانیان آزاد شدۀ صلح و رهائی تبریز، در روز 26 مرداد مهمان احمد لنکرانی یکی از گردانندگان جمعیتهای علنی چپ بودیم. کسانی که از راه می رسیدند از پائین آوردن مجسمهها صحبت میکردند و یکی هم با خود نسخهای از روزنامۀ نیروی سوم آورده بود که در آن مقالهای به قلم خلیل ملکی با این مضمون درج شده بود: «حالا که علت وجودی حزب توده یعنی شاه رفته است باید آن حزب را نیز پشت سر او روانه ساخت». البته حزب توده در این دو سه روز شیوههای آژیتاسیونی مانند راه پیمایی، پخش روزنامه به صورت علنی و کارهای از این قبیل را به کار میبرد اما نیروی سوم خلیل ملکی وحزب زحمتکشان دکتر بقائی دست به کارهایی چون پائین آوردن مجسمهها و تبلیغات دامنه دار زده و حتی حکم نخست وزیری زاهدی را در روزنامههای خود چاپ کرده بودند و ادعا میکردند مملکت در آستانۀ سقوط به دامن کمونیسم قرار دارد. طرفداران کاشانی نیز به خصوص به مراجع مختلف در قم نامه میفرستادند و در این نامهها حتی شایعۀ انجام کودتای کمونیستی را رواج میدادند. در ادامۀ این وضع، بعد از ظهر روز بیست و هفتم مرداد انجام هر گونه تظاهرات از سوی دولت ممنوع گردید. از فروش علنی روزنامهها، نوشتن و پخش شعار و راه پیمائی با خشونت جلوگیری شد. عصر 27 مرداد بوی کودتا از هر طرف به مشام میرسید.
ما همان عصر روز 27 مرداد خانۀ صلح را ترک کردیم و به یک مسافرخانه در خیابان سپه نقل مکان نمودیم. اوضاع آشفتهای که در خیابانها حاکم بود، مرا بر میانگیخت که مشاهدات و استنباطهای خود را به هر شکلی که هست به حزب برسانم. چون هنوز با ما تماس تشکیلاتی نگرفته بودند، به ناچار لازم دیدم به دبیر جمعیت صلح یعنی محمود هرمز مراجعه کنم. هرمز در آن سالها یکی از کلیدهای من در تماس با حزب بود. او با اینکه سمت دبیری جمعیت صلح را داشت و از وکلای برجستة دادگستری در دفاع از زندانیان سیاسی بود، برخلاف بسیاری از اظهار همبستگی با فلان ارگان تشکیلاتی پرهیز می کرد. او در آن روز از آمدن من در آن ساعات حکومت نظامی دچار شگفتی شد و قبل از اینکه علت آمدن مرا جویا شود، پرسید: «تو چطوری از هفتخوان گذشتی؟»
– فکر کردم پذیرش احتمال خطر آنچه که فردا قرار است اتفاق بیفتد، خیلی مهمتر از گیر افتادن من یکی به دست عوامل حکومت نظامی است. اوایل شب که من و دوستان به خانۀ صلح برمیگشتیم، بوی کودتا در فضا پیچیده بود. شمه ای از دیدهها و شنیدههایم را نقل کردم و افزودم در چهار راه استانبول دو افسر جوان شهربانی که به حزب سمپاتی داشتند و مأمور انتظامات در سینمایی واقع در چهار راه استانبول بودند، به محض دیدن من و سلام و احوالپرسی مرا به گوشهای کشیده و پرسیدند که اوضاع را چطوری برآورد میکنم. من هم در جوابشان گفتم که اوضاع را بحرانی میبینم و احنمال کودتا زیاد است. شب آبستن است تا چه زاید سحر. یکی از افسران گفت که امروز در راهروهای شهربانی صحبت از احتمال واکنش در قبال حوادث چند روز اخیر رفته و کلمة قیام هم گوشزد شده است. چه خوب شد که حالا شما را دیدیم. نیمه شوخی و جدی به آنها گفتم که مثل این که شما هنوز هم من را از آن بالاییها میپندارید. در حالی که من نه سر پیازم و نه ته پیاز. آنها با خنده از من جدا شدند و از پشت سر گفتم از خبری که دادید، متشکرم.
هرمز به دقت گوش میداد و بعضی نکات را یادداشت میکرد. او بعد از پایان صحبت به چند شماره تلفن کرد و چون جواب نشنید، از من خواست تا متنظر او باشم و در تاریکی شب گم شد. بازگشت او به طول انجامید و من نگران بودم که به دست مأموران نیفتاده باشد، که با نفس تنگی وارد شد و گفت: «چیزی نمانده بود که دو بار گیر بیفتم. هر دفعه آشنایی با کوچه و پس کوچهها به دادم رسید».
بعد ادامه داد: «ظاهراً رفقا جلسه داشتند و چون من حضورم را به اطلاع آنان رساندم یکی بیرون آمد و با نگرانی پرسید که چه عجب این وقت شب؟ من در جوابش گفتم که یکی از رفقای تبریز به من مراجعه کرده و تشویش خود را از وقوع احتمالی کودتا خبر داده است. چون موفق نشدم با تلفن تماس برقرار کنم و موضوع حساس بود به ناچار خودم آمدم. او گفت که رفقای تبریز تحت تلقین شایعات قرار گرفتهاند. شما میبینید که ما بیدار و هشیار حوادث را زیر نظر داریم. شما خطر کردهاید و از تار عنکبوت حکومت نظامی جستهاید. سعی کنید موقع بازگشت پایتان به آن گیر نکند».
ساعت از نصف شب گذشته بود و هرمز اصرار کرد که همانجا بمانم. ولی من گفتم: «میروم. دوستان نگران میمانند و فکر میکنند اتفاقی برایم روی داده است. از همان راهی که آمدم برمیگردم».
بدون پیشامدی خود را به مسافرخانه رساندم. همزنجیران هنوز نخوابیده بودند و در انتظار بازگشت من بودند. پرسیدند: چی شد؟
– رفقا گفتند که بیدار و هشیارند و حوادث را مد نظر دارند. در ضمن خواستند که رفقای تبریز تحت تأثیر شایعات قرار نگیرند.
– شما خودتان چه نظری دارید؟
– من قبلاً هم به شما گفتهام. حزب بعد از آن همه چپ رویهایی که در رابطه با جبهۀ ملی داشته، حالا به راست روی افتاده و در وجود آن موجود خوشرنگی را کشف کرده و رهبری جنبش دموکراتیک و ضد استبدادی را به هژمونی او محول داشته و خود را از این مسئولیت بری ساخته است. نمودهای این تغییر جهت در رخدادهای قبلی نمایان بود و بعید به نظر نمیرسد که حزب در مقابل کودتایی که آثار و علائم آن مشهود است، نه تنها هیچگونه تدارک و آمادگی ایجاد نکرده بلکه به افراد سفارش نموده است که دست از تظاهرات بردارند و از دستور دولت پیروی کنند.
بحث طولانی شد و تا دمیدن بامداد ادامه یافت. صبح مسئول مسافرخانه آمد و گفت: «با عرض معذرت چون در شهر شعارهای ناموزونی شنیده میشود و شما هم تازه از زندان آزاد شدهاید، صلاح در این است که هر چه زودتر اینجا را ترک کنید. من اسامی شما را از سیاهۀ مسافران خارج میکنم».
روز 28 مرداد که دقایق آن خیلی کند و دردناک سپری میشد، اوباشان اجیر، پاسبانان و درجهداران ارتش که قبلاً با احتیاط عمل میکردند، با مشاهدۀ این که هیچ نیروی بازدارندهای از جانب «رفقای بیدار و هشیاری که حوادث را زیر نظر دارند» وجود نداشت و جبهه ملی نیز از هیچ امکانات بالقوه و بالفعلی استفاده نمیکرد، هر لحظه جریتر و گستاختر میشدند. تنها گارد محافظ منزل مصدق با نیروی مهاجم میجنگید. مردم صدای منحوس سرلشکر زاهدی را میشنیدند که شتابزده حکم نخست وزیری خود را از رادیو میخواند و جاده را برای تشکیل کنسرسیوم هموار میساخت.
توطئههای پی در پی دربار، هماهنگ با دسایس و کارشکنیهای انگلیس و آمریکا که در این مدت کمتر از دو سال صدارت دکتر مصدق کارگر نیفتاده بود، این بار تحت نظارت مستقیم کرمیت روزولت تحقق یافت. بدین ترتیب تمام مجاهدت و فداکاری به کار رفته در ملی کردن صنعت نفت بی ثمر شد و راه برای تسلط حکومت استبدادی و تاراجگر هموار گردید تا بار دیگر با خشونت بیشتر قلمها را شکسته، نفسها را بریده و سینههای فرزندان دلیر ملت را بدرد.
از جالبترین مناظری که در روز 28 مرداد در ردیف طرفداران شاه و دربار به چشم میخورد، نمایشی از طرف زن معلوم الحالی به نام آژدان قیزی بود که سوار یک جیپ ارتشی با سه نفر گروهبان که از چپ و راست و پشت سر مواظب او بودند، در حین دادن شعاردامنش را باد بالا زده و محرماتش برملا می شد. در دادگاه دکتر مصدق، او که از عصبانیت و ناراحتی لرزش خفیفی در دستها و اندام خود پیدا کرده بود، همین زن خطاب به او میگوید: پیرمرد چرا میلرزی؟ مواظب باش یک وقت نیفتی!
مصدق می گوید: خانم نگران نباش! منار جنبان اصفهان چهار صد سال است که می لرزد ولی همچنان پا برجاست.
روی دیوارهای محلۀ شهر نو با خط کج و معوج این جملات به چشم میخورد: مرگ بر مصدق سگ ننه، زنده باد شاه، الهی قربونش برم…
از جمع بندی گفتهها و شایعات در مورد اقدامات حزب توده و دیالوگ هایی که انجام گرفته چنین برمیآید که در عصر روز 27 مرداد و ساعات اولیۀ 28 مرداد، مصدق در پاسخ تلفنی که به جهت احتمال وقوع کودتا به او شده گفته است: من خودم از عهدۀ یک مشت آژان شیرهای برمیآیم.» اما در صحبت تلفنی بعد که به راه افتادن اوباشان و ايادی رژیم عمق توطئه را نمایانده گفته است: «دیگر کاری از من ساخته نیست. هر چه میخواهید بکنید.
اگر این دیالوگها و یا شایعات از این ردیف درست باشد، آیا مصدق غیر از این هم میتوانست چیزی بگوید؟ فضای عدم اعتمادی که حزب توده با سیاست کج دار و مریز خود ایجاد کرده بود، مصدق را بر سر دو راهی قرار میداد و جملة «دیگر کاری از من ساخته نیست» گویاترین پاسخی بود که به شعار دهان پر کن «ما کودتا را به ضد کودتا تبدیل خواهیم کرد» میشد داد.
در روزهای بحرانی پس از 28 مرداد تقریباً هر روز به هرمز سر میزدم، تا اگر کاری داشت که از من ساخته بود، انجام دهم. دست بر قضا و برخلاف تصور من، علی اصغر حکمت که سالها وزیر فرهنگ و بعدها نیز جزو سرشناسان ادب و فرهنگ بود و مانند برخی از بازنشستگان که به ابتکار شخصی یا به توصیۀ مراجع قدرت به جمعیتهای علنی چپ و به خصوص جمعیت صلح چشمک میزد، نزد هرمز بود. هرمز مرا به عنوان علاقمند به فرهنگ و ادب و کتاب به او معرفی کرد. حکمت گفت: «من قبلاً شما را در تبریز دیدهام».
گفتم: لابد سالهای 1314و یا 1315 را میفرمایید که من در آن زمان یک محصل ساده بودم و شما منصب صدارت داشتید.
– نه جانم، آن دیدار مگر میتواند یاد من بماند. من سال 1327 که با هیئتی جهت بازدید از وضعیت اسفبار روستائیان به آذربایجان آمده بودم در جلسۀ هیأت امنای کتابخانه شما را دیدم.
عجیب بود که من این ملاقات را فراموش کرده بودم و حافظۀ حکمت هم بسیار قوی بود.
حکمت با این توصیه که اگر آمدند و خواستند شما را ببرند، من در جریان باشم و تدبیری بیندیشیم از ما جدا شد. من احساس کردم که هرمز به فکر فرو رفته است. از او پرسیدم: مشکلی پیش آمده؟
او اشاره ای به چمدانی که زیر میز بود، کرد و گفت: میدانید اینها کتابهايی هستند که من در سفر اخیر از مسکو آوردهام و حیفم میآید که ماموران آنها را همین طوری ببرند. به یکی زنگ زده بودم که بیاید و آنها را جابجا کند، جلوی پای شما زنگ زد و گفت که نمیتواند بیاید.
من تا موضوع را فهمیدم گفتم: شما جایی را که چمدان باید به آنجا برده شود، معلوم کنید. من آنرا میبرم.
– نه، تو تازه از زندان در آمدهای و اگر با آن گیر بیفتی قوز بالای قوز میشود. به علاوه تا ساعت منع عبور و مرور هم نیم ساعت بیشتر نمانده است
– ای بابا آنها در کوچه نایستادهاند که مرا بگیرند. شما فقط جایی را که چمدان باید به آنجا برده شود، معلوم کنید، بقیه کارها با من
– جای زیاد دوری نیست. خیابان شاهرضا، روبروی لالهزارنو، دفتر وکالت جهانگیر تفضلی
هنوز حرفش تمام نشده بود که من چمدان را از پلهها پایین میبردم. هنوز ساعت هشت نشده بود که به دفتر جهانگیر تفضلی رسیدم ولی او رفته بود و دیگر هم بازنمیگشت. بلافاصله برگشتم. به نزدیک خانۀ هرمز که رسیدم، یک کامیون ارتشی مقابل در ایستاده بود و دو سرباز جلو در کشیک میدادند.
به ناچار راهم را کج کردم و خودم را از کوچه پس کوچه ها به منطقۀ پشت بیمارستان سینا رساندم. منزل خواهر ناتنی عبدالله واعظ یعنی فاطمه خانم واعظ در آن نزدیکی قرار داشت. در گذشته دو یا سه بار برای دیدن واعظ به آنجا رفته بودم. خانم زحمتکش و مهربانی بود. پرستار بیمارستان بود. تصمیم داشتم که اگر بپذیرد چمدان را در آنجا به امانت بسپارم تا بعداً فکری برای بیتوتۀ خود بکنم. زنگ در را که زدم خودش در را گشود. تا مرا دید، مثل این که متوجه همه چیز شد و مجالی نداد تا حرفی بزنم. چمدان را از دستم گرفت و گفت: چرا ایستادهاید؟ مگر صدای تیراندازی را نمیشنوید؟
– من مزاحم نمیشوم. این امانت تا فردا اینجا باشد و فردا میآیم و میبرم
– مگر میگذارم بروی. بارت سنگین بوده است، داخل بیا و اندکی استراحت کن
وارد تنها اتاقی شدم که او در این خانه به اجاره داشت ولی روی تختخواب خانم جوانی بی حرکت با چشمان باندپیچی شده دراز کشیده بود. چهرهاش تشخیص داده نمیشد اما از عکسی که در بالای سرش قرار داشت او را شناختم. خواهر بزرگتر واعظ بود. فرشتهای که با جمال و کمالش تبریزیان را به تحسین وا میداشت و چشمان شهلایش شعله زندگی به هر کجا میپاشید. از شرمساری یک قطره آب شدم و به زمین فرو رفتم. مثل اینکه متوجه تغییر حالم شد.
■ کودتا را به ضد کودتا بدل خواهیم کرد !
ابراهیم یونسی مسئول اسلحهخانۀ هنگ رزمی از صبح تا شب چشم به راه بود تا اعضای حزب، سمپاتها و مردم خواهند آمد و برای رویاروئی با کودتا اسلحه دریافت خواهند کرد.
بعد از استقرار کودتا و بازداشت دکتر مصدق، مرکزیت حزب توده برای جبران مافات اقداماتی انجام داد که عجیبترین آنها جمعآوری بطری برای تهیۀ کوکتل مولوتف و بالاتر از آن استفاده از افراد سازمان نظامی جهت آموزش افراد عادی بود که در مقابله با کودتاچیان کارایی داشته باشند. اقدامات نسنجیده و عجولانهای از این قبیل به قصد کاستن از فشار اعتراضات افراد حزبی به عمل میآمد ولی همۀ آنها نوشدارو پس از مرگ سهراب بودند.
با این که تشکیل کنسرسیوم نفت و تعیین سهم هر یک از شرکا برای حاکمیت کودتا در اولویت بود ولی از پیگرد مخالفان و محکوم کردن آنها فارغ نبودند. هر چند هجوم اصلی به بعد از ایجاد کنسرسیوم و تقسیم سهمیهها موکول گردید. جالب اینجاست که این روش حاکمیت یک خوش باوری غلط در بعضی به وجود آورده بود که گویا نظر «اغماض» در کار است. اما هجوم همه جانبه به بدنه و ارگانهای حزب شروع شد و در عرض مدت غیرقابل پیش بینی که من دوباره بازداشت شدم، زندان موقت و بند سیاسی قصر مملو از افراد رهبری سازمان جوانان و نیز انبوهی از کادرهای بالای حزب و حتی افرادی از صنف روشنفکر و کارگر و دهقان بود. رهبریت حزب به وضع اسفباری در آمده بود. یک روز میگفتند تعهد ندهید و مقاومت کنید و روز دیگر می گفتند تعهد بدهید و بیرون بیائید. در همین شرایط بود که گویا یکی از افراد کمیتة ایالتی به کمیتة مرکزی نوشته بود که «اگر یار شاطر نیستید، بار خاطر نباشید». ادامۀ اعتراض به عدم اقدام حزب روزافزون بود و مرکزیت بعد از چند ماه جزوة «دربارۀ حادثۀ 28 مرداد» را منتشر ساخت. این جزوه بیش از آنکه تحلیلی دربارۀ کودتای 28 مرداد باشد، دفاعیهای بود که هیئت اجرائیة حزب سعی داشت در پشت آن ضعف و اوپورتونیسم خود را پنهان سازد و در آن به تلویح و تصریح از استالین نقل قول شده بود که رهبری انقلاب در انقلابهای ملی دموکراتیک، بر عهدۀ بورژوازی ملی است و این کار از پرولتاریا و زحمتکشان ساقط است؛ که در واقع خلط مبحث بود. چون استالین در همان زمان طی پیامی که به یکی از جنبشهای کارگری در کشورهای غربی فرستاده بود، تصریح کرده بود که شیر پیر بورژوازی انگلیس و فرانسه پشمش ریخته است و هر حرکتی در آن کشورها رهبری و هژمونی احزاب خلقی را تأیید میکند.
این تشبثات تدبیر کار نبود و با لو رفتن محل چاپخانۀ حزب و بالاتر از همه کشف شبکۀ سازمان نظامی میتوان گفت که قلب تپندة حزب در حال از تپش افتادن بود. هنگ زرهی و قزل قلعه به مرکزی برای شکنجههای وحشتناک مبدل شده بود. به انتقادات و نارضایتیهایی که در بیرون و درون حزب وجود داشت جواب سر بالا داده میشد. این جوابها در صفحات مجلۀ عبرت که نویسندگان آن اعضای حزب بودند، انتشار مییافت و این خود تف سر بالائی بر پیشانی حزب بود.
من نیز به مانند انبوه کسانی که به دلیل شناخته شدن از شهرستانها به تهران پناه آورده و در اینجا به طور قاچاقی، بی پناه و بی مأوا سرگردان بودند، روزهای سختی را سپری میکردم. در تلاش بودم که حداقل مکانی برای بیتوته پیدا کنم. بالاخره آن مکان را در یکی از ساختمانهای تازه ساز در خیابان سلسبیل پیدا کردم. البته آن را نمی شد اتاق به حساب آورد و یک انباری در ابعاد سه در دو بودکه باید برای جا دادن خرت و پرت از آن استفاده کرد ولی در آن شرایط برای من در حکم یک هتل چند ستاره محسوب میشد. رختخوابم را به آنجا منتقل کردم و صاحب خانه نیز یک قطعه زیلو کف آن پهن کرد.
ناچار به سراغ هرمز رفتم و او از شنیدن این که جایی را اجاره کردهام، بسیار خوشحال شد. چون ساختمان هنوز برق نداشت، یک چراغ دیواری نفت سوز و اثاثیة ضروری از نوع قوری، فنجان و غیره در اختیار من گذاشت و مبلغی هم از او به عنوان قرض گرفتم. هر طوری بود به قول دوستانی که نزد من میآمدند «مسافرخانۀ فرزانه» را روبراه کردم.
از دوستان همزنجیر بیش از همه نگران بولود قاراچورلو (سهند) بودم. او چون یکی از اقوام بسیار نزدیکش باغبان باغ مشیری بود از روز کودتا در خانۀ محمد مشیری در شمیران زندگی می کرد و علیرغم اینکه محمد مشیری و مادرش بسیار مهربان و مهمان نواز بودند ولی از آنجا که سهند فرد محجوب و خجالتی بود، آنجا را ترک کرد و به من ملحق شد و احساس میکردم که با وجود نبود امکانات حداقلی، در انباری خانۀ سلسبیل خود را خیلی راحت و آزاد حس مینمود.
یک ماهی در آن جا بودیم و بعضی شبها تعدادمان به سه، چهار و حتی پنج نفر هم میرسید. چون کسی را نمی شناختیم، با اهل محل الفتی نداشتیم. یک روز نزدیک غروب که به خانه میرفتم، صاحب بنگاه معاملاتی که در مسیر راهم بود، مرا به نام صدا کرد و بعد از سلام و علیک و احوالپرسی گرم گفت: خیلی عذر میخواهم. شما مدتی است که اینجا ساکن هستید و ما شما را نشناختهایم. آنجا مناسب شما نیست. یک اتاق برای شما در نظر گرفتهام و میخواهم شما را به آنجا منتقل کنم.
معلوم شد که یکی از دانشجویان آذربایجانی دانشکدۀ حقوق به نام رضا که در محل شناخته شده است و برای خودش کیا و بیایی دارد، در باره ما با دارندگان بنگاه معاملاتی صحبت کرده و به اصطلاح ما را «معرفی» کرده است.
اتاق جدید وسیع بود و علاوه بر تختخوابهای سفری، که بعدها با آمدن رضا به سه عدد رسید، یک میز کوچک با صندلی و در قسمتی از آن یک پریموس با قابلمه، کتری و سه استکان وجود داشت. البته ما در اینجا نیز مهمانان ناخواندهای داشتیم که بیشتر از آذربایجان بودند و چون مکانی برای بیتوته نداشتند به ناچار چند روزی پیش ما میماندند و ما ناچار بودیم آنها را بپذیریم.
در این روزها و در این خانه بود که رابط حزبی به سراغ ما آمد و از این که به مناسبت آشفتگی اوضاع تماس با ما عقب افتاده بود، عذر خواست. رابط چیزهایی هم دربارۀ بحرانی که دامنگیر حزب شده بود گفت و چند آدرس و پارول به من داد که با آنها تماس برقرار کنم. همچنین برای هفتۀ بعد در مسیر خیابان قرار ملاقات گذاشت. من به رابط حزبی تأکید کردم که با چند نفر از همزنجیران جمعیت صلح تبریز که عضو حزب بودند و آدرس و پارول آنها را داده بودم زودتر تماس برقرار کنند.
بعد از تلاش و این در و آن در زدن بسیار کاری برای سهند پیدا شد. یکی از همزنجیران وابسته به جمعیت صلح که با ما در زندان بود و به عنوان کارگر فنی کار میکرد برای به راه انداختن دستگاههای اسقاط و از کار افتادۀ «تریکوتاژ» دست به کار شده بود. او سهند را به عنوان وردست پیش خود برد و سهند نیز در آنجا خودی نشان داد و ماندگار شد.
من همچنان به دنبال کار بودم که یک روز در حوزهای که شرکت میکردم، دکتر داروسازی که ارتباط گستردهای با مردم داشت، به من گفت که در یک دفتر اسناد رسمی به منشی احتیاج دارند و اگر مایل باشم تماس بگیریم و چند و چون قضیه را بپرسیم. دکتر خودش پرسیده بود و جواب آورد که منشی میخواهند که خوش خط باشد و دفتر ثبت را بنویسد.
بدون معطلی روز بعد با همان دکتر به آنجا رفتیم. بعد از سلام و علیک و تعارفات، نمونۀ دست خطی از من گرفتند و پسندیدند و ترتیب کار را دادند. از فردای همان روزی با پنج تومان دستمزد مشغول به کار شدم. البته من به کمی مزد ایراد گرفتم و دکتر نیز با من هم صدا شد ولی صاحب محضر که خود را آدم با کرامتی وانمود میکرد، گفت: شاید شما باور نداشته باشید ولی در بسیاری از محضرها به منشی دستمزد نمیدهند. آنها از انعامی که مشتری ها پرداخت میکنند، سهم میبرند.
پرسیدم: مگر مشتریها ملزم به دادن انعام هستند؟
– نه الزام و اجباری در کار نیست. این موضوع برای کسی که زمین، خانه و ماشین میخرد و یا محلی را اجاره میکند، خوش یمن است و با طیب خاطر میدهند.
البته به مرور متوجه شدم که صاحب محضر علاوه بر این که هزینهها را دولا پهنا حساب میکند، پورسانتی هم از این انعامها میرباید. روابط افرادی که در محضر بودند و همچنین روابط با مراجعین و مشتریها بسیار جالب بود و بی اختیار مرا به یاد محضری که بالزاک در نوشتۀ خود بنام «سرهنگ شابر» توصیف کرده است میانداخت.
محضر در ابتدای خیابان امیرآباد بود و چون مالکان اراضی و بساز بفروشهای آنجا زردشتی بودند، کلمۀ ارباب در فضای محضر بیشتر کارآیی داشت. آنها به ندرت به صاحب محضر مراجعه میکردند ولی هرگاه با او روبرو میشدند، مراتب سلام، احترام و تکریم جای خود را داشت. آنها بیشتر به سند نویس یا ثبات که کارمندان با سابقه و کار کشتهای بودند، مراجعه میکردند. کار سند که پایان مییافت برای تعیین حق الثبت و حق التحریر به صاحب محضر مراجعه میشد. در حین پرداخت هزینهها، انعام نیز به یکی از کارمندان باسابقه تأدیه میشد. او نیز بلافاصله آن را داخل کشوی میز جای میداد. چون کارمند با سابقه به همکارش بدگمان بود، اغلب در حضور انعامدهنده میپرسید: «ارباب چقدر انسانیت کرد؟» طرف هم باید حقیقت را می گفت ولی تماشاییتر از همه، تقسیم انعامها در روزهای پنجشنبه بود. صاحب محضر که سهم خود را به زور دریافت می کرد و داد و فریاد راه میانداخت که انعام بیش از این بوده است و شما قسمتی از آن را کش رفتهاید. آن دو هم آیه و قرآن را شاهد میآوردند که همین بوده که هست.
صاحب محضر با همۀ گستاخی و پررویی، رفتارش با من مؤدبانه بود و به اصطلاح حریم مرا نگاه میداشت. یک روز آخر وقت که کارمندان در حال رفتن بودند به من گفت: لطفاً شما چند دقیقهای باشید، کارتان دارم.
بعد از آنکه همه رفتند، آمد و کنار من نشست و گفت: میدانید افراد مشکوکی اطراف محضر دیده میشوند و از کاسبها دربارة شما سئوالاتی کردهاند. میدانید اینجا ما خودمان هم کارهایی داریم و نوعی ارتباط با زندان داریم. این وضعیت مرا ناچار کرد که مطلب را با شما در میان بگذارم تا تدبیری در این باره بیندیشیم.
من گفتم: با اینکه اکنون از نظر گذران زندگی به این کار نیاز دارم ولی آن را رها میکنم تا کارهای شما لطمهای نبیند و آنها که به این منظور اینجا را تحت نظر دارند، دماغشان به دیوار بخورد.
باز بیکاری و تلاش برای معاش بود و عقب افتادن کرایۀ اتاق که سخت مرا پریشان میکرد. دوستانی در تهران پیدا کرده بودم که از جملۀ آنها حمید برهان بود. حمید بچۀ تبریز و برادر زن محمد بیریا بود. او در بازار حجرهای داشت و کارهای بازرگانی و داد و ستد میکرد. در حجرۀ حمید میز دیگری هم قرار داشت که شخصی هم سن و سال او بنام عسگر اولادی در آنجا مشغول کسب و کار بود. آنها هر دو عضو حزب و در بخش حزبی بازار بودند. عسگر اولادی برادر بزرگتری نیز داشت که حجرهاش در همان حوالی بود و او را عسگر اولادی مسلمان میخواندند و وابسته به فدائیان اسلام بود. عسگر اولادی تودهای بسیار زبر و زرنگ بود و مسئولیت حزبی بازار را هم بر عهده داشت. روزی ضمن صحبت از او پرسیدم: شما با این عقاید متضاد چگونه با هم تا میکنید.
در جوابم گفت: «خیلی راحت. اگر من با مشکلی روبرو شوم او به کمکم میرسد و اگر او مشکلی پیدا کند من به یاری او میشتابم.»
© تمامی حقوق متعلق یه نشریه می باشد
طراحی سایت ، فرابین پندار تبریز